من در شلمچه جـــــامانده ام
از دو کوهه و نگـــــاه همت!
از شرهانی و غربتی محض که در خاطرت نقش می بست!
از فریاد های آن شب در فتح المبین و شرم حضور کفش هایم در فکه!
از طلائیه و حرمت چشمان آسمانی اش...!
از اروند و ......آه....اروند ....!از بی دل شدنم در آب های اروند بگویم؟!
و یـــــــا.....از شلمچه و چادر خاکی مادرم حضرت زهرا(س)....!
نه....نمی توانم....!
شلمچه را تاب نمی آورد قلبم...!
من در شلمچه جـــــامانده ام...!
دل نوشت:
یوسف قصه های مـــــن!
بگو چقدر دل دادگی خرج کنم برای زلیخا شدنم!
چو نی ز مایه جان این فسانه می سازم
به غمگساری یاران چو شمع می سوزم
برای اشک دمادم بهانه می سازم
پر نسیم به خوناب اشک می شویم
پیامی از دل خونین روانه می سازم
نمی کنم دل از این عرصه شقایق فام
کنار لاله رخان آشیانه می سازم
در آستان به خون خفتگان وادی عشق
برون ز عالم اسباب، خانه می سازم
چو شمع بر سر هر کشته می گذارم جان
ز یک شراره هزاران زبانه می سازم
ز پاره های دل من شلمچه رنگین است
سخن چو بلبل از آن عاشقانه می سازم
سر و تن و دل و جان را به خاک می فکنم
برای قبر تو چندین نشانه می سازم
کشم به لجه شوریدگی بساط «امین»
کنون که رخت سفر چون کرانه می سازم