من در شلمچه جـــــامانده ام
از دو کوهه و نگـــــاه همت!
از شرهانی و غربتی محض که در خاطرت نقش می بست!
از فریاد های آن شب در فتح المبین و شرم حضور کفش هایم در فکه!
از طلائیه و حرمت چشمان آسمانی اش...!
از اروند و ......آه....اروند ....!از بی دل شدنم در آب های اروند بگویم؟!
و یـــــــا.....از شلمچه و چادر خاکی مادرم حضرت زهرا(س)....!
نه....نمی توانم....!
شلمچه را تاب نمی آورد قلبم...!
من در شلمچه جـــــامانده ام...!
دل نوشت:
یوسف قصه های مـــــن!
بگو چقدر دل دادگی خرج کنم برای زلیخا شدنم!