بی واژه..
دلم بی واژه شده سید مرتضی.....
بی واژگی بد دردی است ، آن هم وقتی در مقابل تو میشینم که سراسر واژه عشقی....
نمی دانم...
شایدآنقدر هاهم بد نباشد....
به جای واژه این بار چشم هایم قافیه و چشمانت ردیف باشد....
بگذار این بار به جای اینکه دستانم قلم به دست بگیرد و صدایم روضه بخواند تنها نگاهت کنم...
این روز ها چشم هایم مرثیه می خواند ....
و تنها تو هستی که با مرثیه های دخترت به سوگ مینشینی.....
شاید هم بخندی به روضه های دخترانه ام...
و با همان لبخند همیشگی بگویی ریحانه دلباخته شده ای و رسم دلباختگی بیاموز....
رسم د ل ب ا خ ت گ ی....
چقدر سخت است رسم و رسومات تو را یاد بگیرم سید....
و سخت تر آنکه بخواهم این رسم و رسومات دل تو را به زمینی ها یاد بدهم...!
دنیایم پر شده از شاید ها و کاش ها و اشک ها.....
ترجیح میدم سرم را از بین تمام این دنیا بالا بگیرم....رو به تو...رو به آسمان...
بگذار چشمانم مرثیه بخواند برای باران.....
دل نوشت:
کاش میشد انگشت را تا ته حلق فرو کرد و بعضی دلبستگی ها را یکجا بالا اورد...
عکس نوشت :