أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ
«أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ»....
در عملیات آزادسازی بازی دراز..
هلی کوپتر های عراقی به صورت مستقیم به سنگر های بچه ها شلیک می کردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند ..
در همان وضع یکی از نیروها به سمت محسن رفت و با ناراحتی گفت :
« پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند کجایند ؟
چرا نمی آیند !؟ چرا بچه ها را به کشتن می دهی !؟
محسن سرش را برگرداند ، نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد...
صدایش در فضا پیچید که می گفت :
«أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ»...
بچه ها با او شروع به خواندن کردند...
در همین لحظه یکی از هلی کوپتر ها به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلی کوپتر دیگر با هم برخورد کردند....
در پایان عملیات آزادسازی بازی دراز از ناحیه فک مجروح شد...
موقع عمل جراحی ، اجازه نداد که او را بی هوش کنند....
می گفت : « من هرچه بیشتر درد می کشم ، بیشتر لذت می برم حس می کنم از این طریق به خدا نزدیک می شوم»
....
آری حق با تو بود حاج محسن وزوایی و به قول سید شهیدان اهل قلم ، ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم… غافل از آنکه شهادت را جز به اهل درد نمی دهند...
و تو اهل درد بودی ...
...
حاج محسن ، طنین صدایت و رعد نگاهت از سال 61 در جای جای بازی دراز در گوشم فریاد میکند...
و من ایستاده ام در نقطه ای از تاریخ بشریت...
در انتهای آسمان خستگی...
به ردپای رفته ات مینگرم....
ردپایی که می رسد به قبله گل سرخ....به انتهای بندگی..به اوج بی ترانگی...
و تو در انتهای آسمان بازی دراز به من مینگری..
اما چشمانت را مه زمان گرفته....
و تو خوب می دانی... که هنوز هم نمی دانم انتهای نگاهت به کجا میرسد !
نگاهی که برایم حکایت میکند از عاشورای بازی دراز....
از گیلانغرب...
از سرپلذهاب...
از خاکی که قدم به قدم عطر چشمانت را نفس می کشد....
و باید فقط عاشق باشی تا معنی واقعی فریاد رو به آسمان محسن وزوایی را با تمام وجود خود بفهمی...
گوش دل بسپار به خاک بازی دراز...
صدای نفس هایش را می شنوی؟!
«أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ»....
سفیر نور نوشت:
تمـــــام حرف مجنــــــون یک کلام است
نفس بی یاد لیــــلایم حــــرام استــــ....
نفس بی یاد لیــــلایم حــــرام استــــ....